سربازهاي بي اتيكت

هادي حكيميان

شب اول سايه مرا ديده بودند كتاب به دست كه گيسهاي پريشان يكي را جمع مي كرده ام از ميان باد .
باد مي وزيد و پاهاي مرا ديده بودند كه تكان تكان مي داده ام بر لبه بامي و آن يكي ؛ پهلوئيم ، اصلاً پا نداشته گويا كه هر چند نگاه كرده بودند از پس كوچه اي و سر ديوارهايي شكسته ، نديده بودند چيزي ميان تاريكي و صداي دختركي را شنيده بودند فقط كه كتاب مي خوانده بلند بلند .
با اولين احضاريه رفته بودم دادگاه و گمانم هنوز سيگار مي كشيدم كه نشسته بودم و بازپرس پرونده را گذاشته بود جلويم و پرسيده بود؛ همين چيزها را و من اصلاً يادم نيست كه چه جواب داده بودم به او . همينقدر مانده توي ذهنم كه با هر بار به هم خوردن در اتاق و تو آمدن سربازي همراه پرونده اي جديد من تلنگري مي خوردم و مي رفتم و مي گشتم و عاقبت هم هيچ نيافته بودم در ميان آنهمه خاطرات ماتي كه از گذشته داشتم توي ذهن .
پرونده مختومه شد . همان جلسه يا جلسه هاي بعد ؟ نمي دانم ، اما مي دانم كه مختومه شد كه هيچكدام از همسايه هاي ما ؛‌ نه دست چپي ، نه دست راستي ، نه عقبي و نه حتي همسايه روبرويي ، هيچكدامشان اصلاً دختر نداشتند كه بيايد بنشيند لبه بام و پاهاي لختش را تكان تكان بدهد هنگام حرف زدن با من توي شب .
پا برهنه گرده بام راه رفته بودم و هي سيگار مي كشيدم . تنها چيزيكه يادم آمده بود؛ فقط يك تلفن اشتباهي بود ، آنهم مال چند ماه پيش . صداي زني بود حدوداً سي و چهار پنج ساله كه دنبال يكي از نوشته هاي ذبيح ا… منصوري مي گشت . مانده بودم پاي تلفن كه او دوباره و اين بار محكمتر پرسيده بود :
- ببخشيد آقا مگر آنجا كتابفروشي چليپا نيست ؟
و من اصلاً يادم رفته بود اسم همان چند تا كتابفروشي فكسني جلوي باغ ملي را هم كه زن همسايه دست راستي مان جيغ كشيده بود و دوباره توي خواب هم گويا .
يكي از همسايه ها ؛ گمانم همان همسايه روبرويي ؛‌ مردك رفته بود و عارض شده بود از دستم كه دوباره رفتم و تو پله هاي دادگستري نفهميدم آخر كه چند تا سيگار آتش زدم و هربار يكي خواسته بود ازم . متهم يا شاكي؟ مهم نيست كه همه اوقاتهاشان تلخ بود و يكي كه اصلاً دودي نبود و نمي خواست خودم به زور داده بودم دستش كه هنوز سرفه مي كرد و تلوتلو مي خورد كناره راهرو و من دم پاشنه گرد در ايستاده بودم به نگاه كردن كه نصفه سيگاري را از دستم قاپيد جوانكي دستبند به دست كه نگاهش كردم فقط و او همراه سربازي ديلاق مي رفت توي پله ها .
تو كه مي رفتم ؛ توي اتاق بازپرس ، دوباره سيگاري گيراندم و اصلاً يادم نيست كه حرفي زده باشم قبل ولو شدنم روي صندلي كه يارو همسايه روبرويي مان آنجا نشسته بود از قبل . مردك آمده بود ادعاي شرف كرده بود و من تازه يادم آمده بود كه اي دل غافل طرف دختري داشته حدوداً چهارده ، پانزده شايد هم شانزده ساله كه سرطان گرفته بود چند سال پيش و اصلاً سر همين قضيه عرض و عرض كشي همسايه ها براي من مادر فلك تو سر زده اش مي بيندش توي خواب كه لبه گوري خالي نشسته و پاهايش را تكان تكان مي داده توي تاريكي كه زن ؛‌ زن همسايه روبرويي مان ، مردش را واداشته بود كه بيايد و اعاده بكند حيثيت شان را .
و گمانم من بودم كه پرسيده بودم از بازپرس ؛‌
- حالا ديه بي عفت كردن يك دختر به نرخ روز چقدر مي شود جناب ؟
مستخدم اداره همانجا دم در ول شده بود سيني چايي از دستش و سربازي بي اتيكت فقط نگاهم كرده بود پرونده به دست و بعد يك مشت كاغذ و دستگاه سوراخ كن كه پرت شده بود طرفم ،‌برگشته بودم رو به بازپرس كه حالا پشت ميزش ايستاده بود ، فكهايش تند و تند باز و بسته مي شد و انگار كه توي خلاء بوديم و من هيچ صدايي را نمي شنيدم .
و پدر دخترك مي خواست خفه ام كند همانجا كه يك نخ سيگار آتش كردم و گذاشتم گوشه لبش كه آرام گرفت و زير بغلش را من و همان سرباز بي اتيكت گرفته بوديم و بعد كه بيرون مي آمديم ، توي پله ها بغضش تركيده بود و تا دم در هق و هق گريه مي كرد هنوز و من اصلاً حوصله نداشتم ، نه حوصله همسايه روبرويي مان را و نه حوصله هيچ مفلوك ديگري كه هر چه نگاه كردم ؛ همه آدمها مثل هم بودند همراه مشتي كاغذ لاي آن پوشه هاي رنگ و رو رفته شان كه بالا و پائين مي كردند توي پله ها و ديدم كه ديگر نمي توانم ؛‌ خودم را پرت كردم توي خيابان و ديگر هيچ .
چند وقت پيش يك دعوت نامه آورده بودند از طرف انجمن ادبي ساباط همراه يك مشت بروشور كه مثلاً ؛‌ بزرگداشت وحشي بافقي . تلفن دبيرخانه را گرفته بودم و بعد نمي دانم از كي ، آدرس خواسته بودم ، آدرس كتابفروشي چليپا را كه از آن سر خط صداي خش و خش آمده بود . صداها درهم شده بود و گمانم خط روي خط و من فقط صداي زني را شنيده بودم كه چاه بازكني مي خواست و مردي ميانه سال قاه قاه مي خنديد توي تلفن كه نمي دانم چرا فكر كرده بودم بايد پيژامه گل گلي پاش باشد با زمينه چهره اي .
وقت توت بود . من روزها گيج بودم ، تا سحر بيدار و شبها كتاب به دست ، پابرهنه راه مي رفتم بالاي پشت بام . تار مي زدم ، مي خواندم ؛ همينطوري ابوعطاء براي دل خودم . شعر هم مي گفتم ؛ البته گاهي و اينها همه تا قبل از چاپ آن عكس لعنتي بود . عكس خودم را اولين بار بود كه مي ديدم توي روزنامه ؛ البته اينجوري . عكسهائيكه من داده بودم به مجله ادبي كاريز و آن دو تا روزنامه محلي اين نبود اصلاً !
حالا درست روزي يك پاكت مي كشيدم و بيشتر هم اشنو كه دوباره و اين بار دم غروب ، نمي دانم چند شنبه همان زن ، همانكه خوره نسخ ناياب و دست اول افتاده بود به جانش ؛ يك نسخه بوف كور مي خواست پاي تلفن .
- البته چاپ اول ، آخر مي دانيد اين چاپهاي افست آنهم دست چندم اصلاً چنگي به دل نمي زند .
كه گفته بودم سراغ ندارم و اصلاً اشتباه گرفته ايد خانم و او عذر خواست .
شبها سيگار مي كشيدم و گرده بام راه مي رفتم فقط ، سنگ هم پرتاب مي كردم براي سگهاي توي كوچه ؛ البته گاهي .
عكس مال دوره سربازيم بود ؛ با كله اي از ته تراشيده شده و البته بدون اتيكت كه گشتم و يكي اش را پيدا كردم از ميان كاغذ پاره هام و يك لحظه به نظرم آمد؛ گروهباني خپله هنوز دارد داد مي كشد بالاي سرم .
- محكم باش سرباز ، آهاي گاگول با توام !
مانده بودم كه چطور و آنهم از كجا اين عكس افتاده بود دستشان و اصلاً به سردبير الدنگ آن روزنامه مافنگي چه مربوط كه كله خرترين شاعر شهرشان سرباز فراري بوده ، هان ؟ كه دو تا انگشتم گر گرفت يكهو و پرت كردم سيگار را و كاغذها را مي ديدم حالا كه نرم نرمك داشت مي سوخت . اول سياه مي شد ، از يك دايره خيلي خيلي كوچك بعد دود مي كرد و آخر سر هم مي سوخت .
اين بار احضاريه از نظام وظيفه بود و يكي هم از دانشگاه كه رفتم و گفتم چشمتان كور همانروزيكه اخراجم مي كرديد مي خواستيد حسابهاتان را هم تسويه كنيد كه منشي گروه يك پا ايستاده بود و نمي دانم داشت چه نقي مي زد با مسئول امور مالي كه جلوي رئيس دانشكده دست كردم تو كشوي ميزش ؛ يك نخ سيگار برداشتم و خب لابد فندك را هم از تو جيب مانتويش .
كه فردا يك برگ ديگر هم آمده بود روي پرونده ام .
- من با منشي دانشكده مان هيچ سرو سري نداشته ام جناب بازپرس .
- داشته اي خوب هم داشته اي اصلاً هنوز هم داري !
كه دود از كله ام بلند شد و گمانم مي خواستم چيزي را داد بكشم همانجا سربازپرس كه درآمده بود ؛
- حتي شوهر طرف هم خبر نداشته كه زنش سيگاري است آقا !
و اين بار توي انفرادي بود گويا كه پرسيده بودم :
- مگر شوهر داشته ؟!
كه بازپرس نگاهش را گرفته بود از پرونده و گفته بود : بله آقا بله !
طرف يعني همان شوهر الدنگ منشي دانشكده مان رفته بود و شاكي شده بود از دستم كه آمد و در را براش باز كردند و يك سرباز ديلاق صندلي گذاشت برايش دم سلول كه نشست و من همانجا روي تخت ، سه كنج ديوار چمباتمه زدم و نگاهش كردم ؛
- خب كه چه ؟!
- مي كشمت هر جا كه باشي مي كشمت .
از آن پخمه هاي تو سري خور بود از آنها كه عرضه ندارند حتي براي يكبار هم كه شده دهان زنشان را بو بكشند توي شب كه گفتمش اين را و او نگاهش را انداخته بود پائين كه ؛
- مگر بايد بو مي كردم ؟!
- نخير ! پانصد تومن مي داديد دم بازار شازده فاضل براتان بو بكشند حضرت اجل !
كه پقي زد زير گريه و رفت بيرون .
دلم لك زده بود براي يك نخ اشنو و سرباز ديلاق يادش رفته بود صندلي اش را كه با لگد كوبيده بودم سينه در و اين بار سربازي خپله آمده بود پشت در.
لپهاش پر بود ، نشخوار مي كرد و من فقط نگاهش كرده بودم از پس دريچه اي تنگ .
دادگاه برايم حكم صادر كرده بود ؛ متهم مبتلا به جنون ادواري مي باشد . بنا به گزارشات اهل محل و تأئيديه پزشكي قانوني نامبرده …
از سر كوچه تا جلوي خانه مان جابجا ديوارها شكسته بود . بچه ها زير ديوار بازي مي كردند و چند بار زنگ زده بودم شهرداري ، به پليس صد و ده هم كه از آن سر خط يكي گفته بود : گور پدر پدر سوخته شان هم كرده اخوي ، وقتي علي بخشيده ، خواجه علي چرا بيخش را بگيرد جانم ؟
كه ازش پرسيده بودم : ببخشيد جناب شما سرباز نيستيد ؟
- نخير اخوي جان بنده كادري هستم ، حالا فرمايشتان ؟
حتم داشتم كه دروغ مي گويد . دروغ مي گفت و سرباز بود از آن سربازهاي خيك گنده و لف لفو .
استشهاد محلي پر كرده بودم كه : چندتا از آن مرفهين بي درد كه تو محله ما خانه داشته اند سالهاست خراب شده هاشان را ول كرده اند و رفته اند خارجه . ديوارها شان جابجا ترك برداشته . بچه ها موقع هفت سنگ كردن توي كوچه صداي سگ مي دهند و اصلاً …
انتشارات ترمه پيغام فرستاده بود . مي خواستند آخرين دفتر شعرم را تجديد چاپ بكنند و يك مشت خزعبلات ديگر كه حوصله خواندن نداشتم و آخر سر هم پرسيده بودند ؛ متن قرارداد را پست كنيم براتان يا كه …
پاره پوره هاي نامه را از تو مشت يكي از توله هاي همسايه پشت سريمان كشيده بودم بيرون كه لنگ دو قلوهاي همسايه دست چپي شكلك در آورده بود برام و تا آمده بودند در بروند زده بودم بيخ گوش دوتاشان .
شب تلفن دبيرخانه همايش وحشي بافقي را گرفته بودم كه همه اش اشغال بود و كتابفروشي اي به اسم چليپا اصلاً ثبت نشده بود تو ليست صد و هيجده ايها ، تازه يكي از مرده خورها ؛ نمي دانم كدام پسر عموي پدرم رفته بود و آگهي كرده بود توي روزنامه ؛ كه مثلاً دعوتنامه و همه طايفه بيائيد جمعه شبها پاي هم و او هم مثلاً بزرگ خاندان كه ياد گريختن كلمات افتاده بودم از توي خوابهام و ريز ريز خنديدن آن شاعره پير دختر؛
- نوشته ها تان بوي حيض مي دهد سركار عليه ! اصلاً قلمتان يائسه شده ديگر .
و او فقط نگاهم كرده بود . تلفن زنگ زده بود و من گوشي را همانجا لب ايوان برداشته بودم ؛‌
- كلانتري 13 بفرمائيد .
- كلانتري ؟! ببخشيد بنده از انتشارات ترمه تماس مي گيرم ، آنجا بايد منزل آقاي …
قطع كرده بودم . دوباره و سه باره و چهارباره هم كه حوصله شان سر رفت و ول كرده بودند آخر سر .
ساعت يك و نيم ، دو بود گمانم كه تلفن مجله ادبي كاريز را گرفته بودم و زني جوان ؛ حدوداً بيست و چهار پنج ساله گوشي را برداشته بود .
مرتيكه الدنگ ؛ همان همسايه عقبي مان آمده بود سر ديوار دوباره . مادر بچه هاش پسرك دو ساله شان را بلند كرده بود سر دست و جارجار راه انداخته بود .
زن جوان موهاي بورش را از تو صورتش پس زده بود و شوهر خپله اش خرخر مي كرد ؛ يا كه هم اينطور به نظرم آمده بود . كه دوباره پرسيده بودم و او سيگاري گيرانده بود و بعد عذر خواسته بود ؛ كه نمي تواند تعارفم كند سيگار را .
و من از ميان حرفهاي او و زن همسايه مان بود كه فهميده بودم ؛ دفتر مجله واحد بغلي است و تازه عصري هم با لگد زده ام وسط پاهاي پسرك همسايه عقبي .
زن همسايه دست راستي جيغ كشيده بود و من گربه بيدنجيلي شان را ديده بودم كه از درخت انار بالا مي رفت. دختره موبور واحد بغلي دفتر مجله سيم تلفن را از زير لنگ شوهرش رد كرده بود ؛ اين يكي را مطمئنم آخر خودش گفته بود كه حالا داشت غش غش مي خنديد .
- آتش سيگار ؛ آتش سيگارتان نريزد !
اين را من گفته بودمش از پشت تلفن و او هنوز مي خنديد . همسايه عقبي مان سر ديوار موهاي زنش را مي كشيد .
لنگ دوقلوهاي همسايه دست چپي ؛ نمي دانم كدام يكي شان ، از خواب پريده بود و پسرك همسايه پشت سريمان همانجا لب بام سر دست مادرش بنا كرده بود به جيش كردن . گوشي تلفن توي دستم عرق كرده بود و همسايه دست چپي از بالا پشت بام فحش مي داد و من صداي شوهر پخمه آن دختره موبور را شنيده بودم كه آب مي خواست توي خواب .
نشسته بودم پاي تلفن ، شماره كلانتري 13 را گرفته بودم و بعد نيم ساعت يك ماشين چاه بازكني آمده بود در خانه مان .
صبحش رفته بودم كلانتري ؛
- ببينيد جناب من ساعت دو بعد نصف شب با يك زن جوان آنهم شوهردار حرف مي زده ام ، نشان به همان نشاني كه چند جاي روتختي ترمه شان را هم تا حالا سوزانده ام ،‌اصلاً بفرمائيد اينهم نوارش …
اينها را من گفته بودم به افسر نگهبان كه نفر پشت سريم يك لنگه كفش آنهم از نوع مردانه و سربسته اش را گذاشته بود روي ميز كه ؛
- آورده ام ضميمه پرونده كنيد جناب سروان .
افسر نگهبان نگاهم كرده بود و آن مردك گفته بود ؛ يك مشت اراجيف را ؛ كه نمي دانم شيفت آخر شب بوده و از قضا كليد هم داشته و بي آنكه چراغها را روشن كند آمده بوده تا وسط حياط يعني تا پشت در كه سايه يك مرتيكه جعلق را مي بيند روي پرده و آخر سر هم اينكه تا آمده به خودش بيايد طرف پريده بوده سر ديوار و او فقط لنگه كفشش را يافته و آنهم دم در اتاق …
زن همسايه عقبي مان را هر كار كرده بودم نيامده بود كه شهادت بدهد . پسركشان لخت و پتي پشت چادر مادرش قايم شده بود و شكلك هم در مي آورد برام روزهاي بعد .
- اما شما بايد بيائيد شهادت بدهيد .
اين را من خواسته بودم همانشب از همسايه عقبي مان و طرف توي آن زيرپوش چركين و پنجره ايش خيكش را خارانده بود كه :
- خب به ما چه ؟ اصلاً چارديواري ، اختياري .
كه ديدم ول معطلم و من چقدر هوس كرده بودم تا آن روح القوانين رنگ و رو رفته را ورق ورق كنم تو سر همسايه عقبي مان همانجا دم در خانه شان كه سر صبحي منشي پژوهشكده توي پارك داده بود دستم ؛ روح القوانين را مي گويم . تازه سيگار هم نداشت كه تعارفم بكند ؛ منشي پژوهشكده را مي گويم . كه به جايش يك مشت چرنديات بارم كرده بود ؛ اينكه تازه همين چند شب پيش فهميده ما فاميل هستيم و مادرش دختر عمه پدرم كه جمعه شبها جايتان خيلي خيلي خالي است و اصلاً به گمانم در راستاي همين صله ارحام بود گويا كه تعارفم كرده بود صبح به صبح برويم و قي قي كردن مرغابيها را نگاه كنيم كنار استخر خزه گرفته و بوگندوي پارك شهر.
و آخر سر هم اينكه ؛
- زندگي كردن توي خانه اي كه اجدادمان تو اتاقهايش نفس كشيده اند بايد خيلي جالب باشد نه ؟
براي سومين جشنواره دو سالانه شعر و ادب چند تا غزل پست كرده بودم البته از نوع آبكي اش ؛ كه يعني يكي ديگر به حساب يائسگي قلمها واصلاً موقع برگشتن جلوي كلانتري همان مردك را ديده بودم ؛ همانكه با لنگه كفش آمده بود ديشب و حالا مانده بود پرونده به دست جلوي دژباني كه رسيدم و گفتم : برو طلاقش بده و جان آدمي خلاص .
كاغذهاش را خودم ريز ريز كردم و انگار كه نفسش آزاد شد وقتي كه ريختمشان توي جو . نيم ساعتي مي شد كه شانه به شانه مي رفتيم و او فقط سر تكان مي داد . سر راه دو تا خربزه هم خريده بودم و حالا يكي اش هم زير بغل او بود كه ديدم الانه است كه بزنم به كوه يخي فرويد ، عقده هاي فرو خفته بشري و خلاصه گفتمش راهمان سوا مي شود از اينجا كه وقتي جدا مي شدم ازش دوست دختر پس همسايه روبرويي مان را ديده بودم كه هنوز مثل درخت اشتك ايستاده بود سر كوچه و يك كتاب نره غول هم زير بغلش كه فكر كردم بايد كاپيتال ماركس باشد يا كه هم پديدار شناسي روح مثلاً كه گسستگي وجدان بشري چطور مي خواهد بند نافهامان را بچيند از آن سقط جنينهاي تاريخي ؟ اصلاً نمي فهميدم و تازه با اينهمه غلط زيادي .
- نامه شما را غلطي انداخته اند تو خانه ما .
اين را شب زن همسايه عقبي مان گفته بود موقع سرپا كردن بچه اش لب بام ؛‌ فقط نگاهش كرده بودم و پسركشان كاغذ را انداخته بود توي خانه مان .
يك دعوت نامه بود براي اولين جشنواره استاني فيلم كوتاه كه بدجوري هوس كرده بودم بپرم توي كوچه و بدهمش دست يكي از قلهاي همسايه دست چپي مان .
تلفن زنگ زده بود و درست موقع آب ريختن من تو گربه بيدنجيلي همسايه دست راستي ؛‌ دوست دختر پسر همسايه روبرو يي مان بود و لابد توي يك مانتوي گوره خري كه من الاغ بايد مي رفتم در خانه همسايه روبرويي مان پسره بچه ننه را بكشمش بيرون از خانه كه مثلاً ننه باباش نفهمند و تازه اينها هيچي كه بگويمش يك گوره خر البته از نوع مادينه هنوز ايستاده سر كوچه كه مي خواستم بروم و به دختره بگويم اصلاً تو كه جنم جفتك پراني نداري غلط مي كني كه براي خرسوراي كره مردم عفتت را باد مي دهي سگ پدر پدرسگ . از دختره ساعت را پرسيده بودم و او قبلش قطع كرده بود گويا كه يكهو به دلم افتاده بود ؛‌ كاشكي همان ديشب لنگه كفش را چپانده بودم توي دهانش كه آخر مرتيكه الاغ بايست سر زنك را گوش تا گوش مي بريدي ديگر! يا كه هم مي توانست نبرد ، بماند و باهاش زندگي كند همراه يك سري پس زمينه هاي ايده آليستي چپ ؛ نظام اشتراكي و مسخ شدن فرديتهايي از هم گسيخته در راستاي تحقق آرمانهاي يك ديكتاتوري پرولتاريا ، اصلاً مي توانست شيفت آخر شب و كار و كارخانه را پشم هم حساب نكند ، بنشيند شعر بگويد ، سيگار بكشد و بنويسد و اين يكي اصلاً براي خودم بود كه يكي از آن دو تا روزنامه محلي بريده هايي از آخرين شعرها يم را چاپ كرده بود كه خواندم ، هي روزنامه را چپ و راست كردم ، گرده بام راه رفتم ، سيگار كشيدم و خواندم . شعريكه من گفته بودم اصلاً اين نبود . تازه رئيس پژوهشكده دوباره زنگ زده بود و آن زنك كرم كتاب هم ؛
- ببخشيد كه دوباره مزاحم مي شوم ، اما من فكر كردم شما بايد در زمينه ادبيات اطلاعاتتان خوب باشد يعني مي دانيد پرسه زدن توي اين كوچه پس كوچه هاي قديمي ، آنهم براي يك زن تنها … .
- دفعه قبل هم گفتم سركارخانم شما نسخه خطي تورات را هم كه خواسته باشيد باز بايد برويد سراغ همين كتابخانه هاي شخصي .
- رفتم ، اتفاقاً يكي هم پيدا كردم ، يك نسخه اصلي با جلد زركوب ، توي يك خانه درندشت و نم كشيده پشت مسجد جامع ، صاحب كتابخانه يك پيرمرد افليج است …
زنك داشت قضيه باج دادنش را مي گفت به كلفت پيرمرد و گمانم ترسيد تا بگويد ؛ كتابهايي را كه كش رفته بود از شان . اما تورات را مي گفت كه خريده ؛ هفتصد و پنجاه هزار تومان .
- كلاه سرتان رفته سركارخانم .
كه دنباله حرفش را گرفت و يك لحظه مثل تير توي كله ام گذشت كه لابد الانه جلوي يك پنجدري نشسته و تورات هم توي بغلش كه مي گفت يك زبور داوود هم ديده آنجا و چند تا لغت عبري هم پرسيده بود ازم كه ياد موشه دايان افتادم ؛ همينجوري الكي .
و آخر سر هم يك شعر خواند گمانم اما نه قصه بود ، برشي از يك اسطوره سامي شايد ؛
آتش ، پا برهنه دويدن دختركاني گيس بريده از ميان گندمهايي نيم سوخته و نارس و كسانيكه بر بالاي يك گور خالي مويه مي كردند …
نقل به مضمونش همين مي شود و اصلاً توي خاطرم نمانده جملات را كه بدجوري فرار بود و انگار كه مي گريختند كلمات از آدم .
حرفهاي زنك را من نمي فهميدم يا كه قطع كرده بود اصلاً ؟ فقط همين مانده آن ته ذهنم كه چيزي پرسيده بودم ازش . چه چيز را ؟ نمي دانم .
- خودم ديدم آقا ، توي يك نسخه خطي ، پيرمرد چنان جهيد از روي زمين و كشيد كتاب را از دستم كه …
زن همسايه دست راستي چند وقت بود كه توي حياط ، سر حوض رخت پهن نمي كرد ديگر و گربه بيدنجيلي شان آبستن بود . سر دبير مجله ادبي كاريز زنگ زده بود ؛ از همكلاسيهاي دوره دبيرستانم بود از آنها كه سر يك انتگرال مثلثاتي مثل قاطر مي ماندند پاي تخته .
و من اصلاً يادم رفته بود كه ازش بپرسم : آخر يابوي زبان نفهم تو كه خودت ورق پاره اين مجله را داري ديگر چرا نقد و اراجيفت را مي دهي تو روزنامه مردم ؟!
حوصله اش را نداشتم و او فقط گفته بود ؛‌ قصه كلثوم ننه را مثلاً و اينكه مي خواسته نقدي كرده باشد آخرين سروده هام را و اصلاً تطابقي مابين ادبيات بومي و جريان پست مدرنها ، گذري بر درونمايه هاي اسطوره اي شعر امروز به همراه …
و آخر سر هم اينكه ؛ تو تازگيها قصه چاپ كرده اي جايي ؟ يك رمان !
اين را رفيق سر دبيرم پرسيده بود . كتاب را باز كرده بود و به گمانم همينطوري از ميانه هاي يك صفحه شروع كرده بود به خواندن و من فقط پابرهنه دويدن زني سر لخت توي خيسي كرت علف مانده توي خاطرم كه مي گفت ناشريك كتابفروشي است ؛ يكي از آن كتابفروشهاي ورشكسته و ديگر هيچ . كه به نظرم زيادي مسخره آمده بود آن سزارين تاريخ توسط يك نسل عجول و انقلابي ، تورات خواندن عفريته اي در باد ، آگهي حراج كتابخانه هاي شخصي و پسركي مونگول كه بچه گربه ها را لگد مي كرد زير يك درخت انار كه يحتمل از همه اينها مي شد يك رمان خوب درآورد ؛ البته اين فقط يك پيشنهاد بود ، پيشنهاد همان رفيق سر دبيرم ، همينكه بنويسم و آنهم دوباره از سر .
- امكان دارد از سر تعريف كنيد ؟
كه من دوباره گفته بودم ؛ قضيه جيغ كشيدن زن همسايه دست راستي مان را توي خواب و اينكه شوهر تخم سگش اصلاً ديوانه است ، زده چند جاي تن زنك را با آتش سيگار سوزانده و آنوقت …
گفته بودم و رئيس كلانتري قاه قاه خنديده بود .
- به شما هيچ ربطي ندارد آقا !
كه پاهام شل شد و وارفته بودم همانجا كنار ديوار . طرف هم انگار كه به مافوقش گزارش دهد پرونده به دست پهلويم چندك زده بود و بنا كرده بود به شرح و تفصيلات ؛
- ملاحظه بفرمائيد ، سيزده تا جنين ؛ از بيست روزه تا پنج و نيم ماهه حتي بعضي شان مي خورد كه خواهر و برادر باشند …
اينها را رئيس كلانتري محكم مي گفت ، خيلي شمرده و بر اساس مستندات پرونده تازه مدام هم گزارشات مستدل به رخ مي كشيد ؛ از نظام پزشكي ، اداره تشخيص هويت و مركز مطالعات ژنتيك هم كه ديگر نتوانستم ، بلند شدم و زدم بيرون .
هوا ملس بود ، به خنكي مي زد و من شبها يك كتاب نره غول را ورق مي زدم بالاي پشت بام ؛ جنگ و صلح تولستوي ، بينوايان يا كه هم دن كيشوت مثلاً . تازگيها يافته بودم ؛ از تو بساط يكي از آن كتابفروشهاي دوره گرد ، از همانها كه سال به دوازده ماه دور استخر پارك شهر پلاسند . نمي دانم براي چندمين بار اما مي خواندمشان و انگار كه با كره مي شدند كتابها هر شب و دوباره از نو ؛ كه شايد اصلاً اين قلم زدن هر روزه ام بهانه اي بود فقط براي خالي كردن ذهن ، عق زدني دائم در ميان سفيدي ورقها بي هيچ دلخوشي و اصلاً همين خيال واداشته بود مرا كه پاره كنم فيشها و برگه هاي تحقيقم را .
حتي آن ورق پاره قرارداد را هم كه انگار رئيس پژوهشكده زورش آمده بود محكم خط خطي كند و تلنگ امضاء اش داشت در مي رفت كه گفته بودم اين را به منشي پژوهشكده و او حرفهايم را نمي شنيد گويا .
انتشارات ترمه كتابم را چاپ كرده بود ؛ بي اجازه و پر از غلط غلوط هم كه حوصله شان را نداشتم و اصلاً يكي از وراث رفته بود و آگهي حصر وراثت داده بود توي روزنامه كه اشنوهام ته كشيده بود و پشت سر هم كاغذ سياه مي كردم بالاي پشت بام ؛ مقاله ، رمان ، شعر يا كه هم يك دادخواست مثلاً ؛ راجع به صله رحم ، سرك كشيدن مرداني هيز توي خوابهاي بكر و خيس عرق دختركان گيس بريده شان ، آبشخورهاي فكري روشنفكران اخته و همان سيزده تا توله جديدالاكتشاف هم كه لابد توي تاريكي و ميان لجنهاي كنار پل زيرگذر چقدرها استغاثه مي كرده اند هر شب و من اصلاً نمي دانم كه به آن گروهبان خپله و سربازهاي گاگولش حق الكشفي هم مي دادند بابت يافتنشان يا كه نه ؟
حوصله نداشتم ، حوصله سنگ پرتاب كردن براي سگهاي توي كوچه را هم حتي .
زن همسايه پشت سري لب بام پسركش را سرپا گرفته بود و چند تا پشت بام آنطرفتر سا يه هاي زني و مردي بلند بلند مي خنديدند توي پشه بند كه همسايه دست چپي يك پاره آجر پرت كرده بود طرف گربه بيدنجيلي همسايه دست راستي . چراغهاي كوچه يكهو روشن شده بود و من فقط صداي ريختن يك شيشه قدي را شنيده بودم . در مي زدند و من از سر ديوار زن همسايه دست راستي را ديده بودم كه لب حوض لي لي مي كرد توي تاريكي . رفته بودم پائين ، دم در ؛ پسر همسايه روبرويي مان بود ؛ تو رخت سربازي البته بدون اتيكت و يك احضاريه هم توي دستش .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32281< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي